این ماجرا که خواهید خواند از خاطرات یکی از کارکنان سابق دستگاه قضایی جمهوری اسلامی در شکنجه گاه ها و زندان های این حکومت است. راوی این ماجرا چند سال پیش ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است. این شخص با اظهار پشیمانی از گذشته خویش به بیان گوشه هایی از حقایق پرداخته است.
ترانه شانزده سال و سه ماه داشت. سه روز قبل از به قتل رساندنش گشت منکرات او را در خیابان فرهنگ شیراز دستگیر می کند. ترانه زیبا بود و شیک پوش، زیبایی فوق العاده ای داشت این دختر. آن روزها، اواخر آبان ماه سال شصت روزگار شکار مجاهدین خلق بود. پاسداری به نام حسین بافقی که به گفته خودش دیوانه زیبایی این دختر شده بود او را دستگیر می کند و به زندان سپاه شیراز می آورد. بعد از بازجویی و تعزیر، مسلم می شود که او هیچ ارتباطی با مجاهدین و گروه های سیاسی ندارد.
من ترانه را روز دستگیری اش در راهرو دیده بودم، درست به یاد دارم غروب یک روز شنبه بود. ترانه رو به دیوار نشسته بود اما چشم بندش را بالا زده بود. به او نزدیک شدم و گفتم: دخترم چشم بندت را بیار پایین، اگر بازجوها ببینند تو را اذیت می کنند. نگاهم کرد، با چشمانی که تا به امروز چشمی به آن زیبایی ندیده ام. با ترس و لرز گفت: آخه ازش بدم میاد. چشم بندش را می گفت. در همین موقع حسین بافقی، بازجو و شکنجه گر هم سر رسید. مکثی روی صورت ترانه کرد و با تشر از ترانه خواست چشم بندش را پایین بیاورد و ترانه این کار را کرد.
سه روز بعد در نمازخانه نشسته بودم که حسین بافقی وحشت زده خبر آورد ترانه خودکشی کرده است. با او و مسئول زندان به طرف سلول ترانه رفتیم. در راه به حسین بافقی و مسئول زندان گفتم شما که می دانستید این دختر ارتباط سازمانی نداشت و کاری نکرده بود چرا آزادش نکردید؟ جوابی ندادند. به سلول رسیدیم، در سلول نیمه باز بود و جسد ترانه وسط سلول افتاده بود. عریانی بخشی از بدن یعنی ران ها و سینه ها نشان می داد که دخترک خودکشی نکرده است. چشم های ترانه هنوز باز بود. مسئول زندان گفت: خودکشی کرده از این اتفاق ها زیاد افتاده و می افته، بار اول نیست. حسین بافقی گفت: توی آمار زندان نیست، اگر اجازه بدین من دفن اش می کنم. مسئول زندان حسین بافقی را کناری کشید و با او صحبت کرد و حسین بافقی بالاخره واقعیت را گفت: زندانی رو بردم تا ازش بازجویی کنم اما حتی یک شلاق بهش نزدم. من با یه نگاه عاشقش شده بودم. می خواستم راضیش کنم... آخر شب رفتم سراغش که بکارتش رو بردارم، وقتی متوجه نقشه من شد با کف دست زد توی صورتم منم با مشت زدم توی سرش و اون افتاد کف سلول. شورتش رو درآوردم و کردم توی دهنش و با روسریش دهنش رو بستم. وقتی کارم رو می کردم تقلا می کرد، بی تابی می کرد. وقتی کارم تموم شد دیدم دیگه تکون نمی خوره. روسری شو روی دماغش بسته بودم و راه نفس کشیدن نداشت خفه شده بود.
مسئله را با حاکم شرع محمدرضا بروجردی در میان گذاشتیم. پاسخ حاکم شرع این بود: از این اتفاق ها توی هر انقلابی می افته، مهم نیست.
بعدها دریافتم که ترانه دختر عبدالعلی بیات دبیر دبیرستان های شیراز بود، دبیری که سال ها به دنبال جگرگوشه گمشده اش می گشت...
من ترانه را روز دستگیری اش در راهرو دیده بودم، درست به یاد دارم غروب یک روز شنبه بود. ترانه رو به دیوار نشسته بود اما چشم بندش را بالا زده بود. به او نزدیک شدم و گفتم: دخترم چشم بندت را بیار پایین، اگر بازجوها ببینند تو را اذیت می کنند. نگاهم کرد، با چشمانی که تا به امروز چشمی به آن زیبایی ندیده ام. با ترس و لرز گفت: آخه ازش بدم میاد. چشم بندش را می گفت. در همین موقع حسین بافقی، بازجو و شکنجه گر هم سر رسید. مکثی روی صورت ترانه کرد و با تشر از ترانه خواست چشم بندش را پایین بیاورد و ترانه این کار را کرد.
سه روز بعد در نمازخانه نشسته بودم که حسین بافقی وحشت زده خبر آورد ترانه خودکشی کرده است. با او و مسئول زندان به طرف سلول ترانه رفتیم. در راه به حسین بافقی و مسئول زندان گفتم شما که می دانستید این دختر ارتباط سازمانی نداشت و کاری نکرده بود چرا آزادش نکردید؟ جوابی ندادند. به سلول رسیدیم، در سلول نیمه باز بود و جسد ترانه وسط سلول افتاده بود. عریانی بخشی از بدن یعنی ران ها و سینه ها نشان می داد که دخترک خودکشی نکرده است. چشم های ترانه هنوز باز بود. مسئول زندان گفت: خودکشی کرده از این اتفاق ها زیاد افتاده و می افته، بار اول نیست. حسین بافقی گفت: توی آمار زندان نیست، اگر اجازه بدین من دفن اش می کنم. مسئول زندان حسین بافقی را کناری کشید و با او صحبت کرد و حسین بافقی بالاخره واقعیت را گفت: زندانی رو بردم تا ازش بازجویی کنم اما حتی یک شلاق بهش نزدم. من با یه نگاه عاشقش شده بودم. می خواستم راضیش کنم... آخر شب رفتم سراغش که بکارتش رو بردارم، وقتی متوجه نقشه من شد با کف دست زد توی صورتم منم با مشت زدم توی سرش و اون افتاد کف سلول. شورتش رو درآوردم و کردم توی دهنش و با روسریش دهنش رو بستم. وقتی کارم رو می کردم تقلا می کرد، بی تابی می کرد. وقتی کارم تموم شد دیدم دیگه تکون نمی خوره. روسری شو روی دماغش بسته بودم و راه نفس کشیدن نداشت خفه شده بود.
مسئله را با حاکم شرع محمدرضا بروجردی در میان گذاشتیم. پاسخ حاکم شرع این بود: از این اتفاق ها توی هر انقلابی می افته، مهم نیست.
بعدها دریافتم که ترانه دختر عبدالعلی بیات دبیر دبیرستان های شیراز بود، دبیری که سال ها به دنبال جگرگوشه گمشده اش می گشت...
"یاد و خاطره ترانه زیبا و معصوم و بقیه زنان و دخترانی که در اسارت این رژیم وحشی مظلومانه پرپر شدند در قلب تاریخ ایران زمین جاودانه خواهد ماند"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر