۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

ﺑﻪ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺟﺮﯾﺪﻩ ﺍﻟﻨﻬﺎﺭ ﭼﺎﭖ ﻟﺒﻨﺎﻥ ، ﻋﺎﯾﺸﻪ ﯼ ﭘﺎﻧﺰﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ، ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺟﻬﺎﺩ ﻧﮑﺎﺡ ﺩﺭ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺷﺪ.


« آقایان مسلمان کسی نمیخواد بره سوریه ؟؟؟ »

ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ
ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﻋﻄﺎﯼ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﯽ ﺟﻬﺎﺩ ﻧﮑﺎﺡ ﺗﻮﺳﻂ ﻣﻔﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﮔﻔﺖ
ﮐﻪ ﮐﺴﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺭﺍ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭ ﺗﻼﺵ ﻭ
ﻫﻤﺖ ﻭﺍﻻﯼ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ
ﻋﺎﯾﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺮّﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﺩ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﺪ.
ﻋﺎﯾﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﺩ ﻧﮑﺎﺡ ﺗﻮﺳﻂ
ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺷﯿﺰﮔﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻣﺸﮑﻞ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ
ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺠﺎﻫﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺟﻬﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻟﺠﺰﺍﯾﺮ، ﺍﺗﯿﻮﭘﯽ،
ﭼﭽﻦ ﻭ ﻣﻐﺮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺠﺎﻫﺪﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺗﻼﺵ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﻟﻤﻠﻠﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﮐﺒﯿﺮ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﻔﺮﻣﺎ¡¡¡!!!¡¡¡!!!

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

مرا با فاطمه کاری نیست

درود دوستان، حتما همه شما پیامی که ملا علی برای نوروز بستانی ما داد را شنیدید 

این را فقط در پاسخ به آن تازی تازی پرست گفتم و هیچ گونه قصد توهین و اهانتی به دیگر دوستان را ندارم 

 

من که، مادرسرزمینم ، مادر کوروش، بنیانگزار و آموزگار مدرسه حقوق وقانون بود چکارم با فاطمه است؟
من که، دغدو یـــه، مادر زرتشت، پیغمبر نیکوکارم است، چکارم با فاطمه است؟
من که، ملکه سرزمینم، شیرین، با پاکی وعشقش حماسه می‌ آفریند چکارم با فاطمه است؟
من که، کاساندان، ملکه سرزمینم، مادر فرزندان دلاوری چون کمبوجیه، بردیاو آتوسا است چکارم با فاطمه است؟
من که، خشایار شاه، پادشاهم، افتخار ش به داشتن مادری چون آتوسا دختر کوروش است چکارم با فاطمه است؟
من که، سردار سرزمینم، فرمانده ارتشم یوتاب نامی‌ است چکارم با فاطمه است؟
من که، ، دریا سالار سرزمینم آرتمیس رایزن است ، چکارم با فاطمه است؟
من که ، شهدخت سرزمینم، پریــــن عالم و دانشور است چکارم با فاطمه است؟
من که، سرزمینم زنانی چون: هلاله، آذرناهیــــد، آریاتــس، آرتادخــت و …..دارد چکارم با فاطمه است؟
من که شهنامه ام را زنانی چون تهمینه، رودابه، فرانک، فرنگیس و سودابه میافرینند چکارم با فاطمه است؟
توای تازی تازی پرست تا این بانوان وخیل بانوان دیگر ستارگان آسمان سرزمینم هستند چکارم با فاطمه و فاطمیه است؟

ریحانه دختر هنرمندی که به دست مقتول، قاتل شناخته شد




آنروزها تو دانشکده به فکر هیچ دانشجو و استادی نمی رسید که تو دختر کوچولوی باهوش موفرفری، همانی که لای یونولیت ها و اسفنج های کارگاه عروسکی وول می خورد، همانی که با شیرین زبانی کودکانه خود قدرت خنداندن همکلاسی و استادی جدی را داشت، دختری با پیشانی بلند ی که نشان زندگی بلند و بختی سپید است، امروز چنان سیاه بخت است و اسیر کابوس زندگی، شب های سیاه خود را در کابوس با وحشت به صبح می رسانی، ودر هر انتظار تا رسیدن آن سپیده شوم، هزاران بار می میرد و دوباره زنده می شود.

سال 73 بود من و مادرت شعله هر دو درگیر پایان نامه دانشجویی بودیم، قرار ما بر این بود که پایان نامه عملی را مشترکا انجام دهیم، پروزه کارگردانی مادرت و پروژه بازیگری من، نمایشی که مادرت انتخاب کرده بود نمایش بلبل سرگشته از علی نصیریان بود، ما هر دو مادر بودیم و کودکانی در راه و کودکانی در بغل داشتیم، روزی در حالی که خسته بودم و غر می زدم به شعله گفتم " نگاه کن این دانشجوهای دیگه چه زود پایان نامه هایشان را کار می کنند و فارغ التحصیل می شوند و لی واحدهای ما دیر به دیر پاس می شه و پایان نامه ما سخت کار می شه" خندید و گفت آخه فاطی جان اینها که مثل ما بچه ندارند تا مشکلی داشته باشند، این ما هستیم تا از در خونه بیرون می ایم بچه هامون جیششون می گیره و یه پامون پای کهنه گرفتن بچه ها و شستن ان و گوهشونه و یه پای دیگه دانشگاه ، یادم رفت تا برات بگم که مادرت این وظیفه ان و گوه شستن و کهنه گرفتن را در دانشگاه هم بعهده داشت ، مادری که عشق به فرزند و عشق به هنر داشت.
تارا دخترم هنوز یادش می یاد که وقتی برای تمرین و صحبت برای نمایش، خونه ی شما جمع می شدیم تو و تارا که آن موقع یکسال ازت کوچکتر بود به پشت بام می رفتید یا ساعتها پشت در قایم می شدید تا جادوگری را که فکر می کردید روی پشت بام خانه شما زندگی می کنه، گیر بندازین، چه کسی فکر می کرد ریحانه با هوش و خوشبخت آنزمان نوه ارشد پدر بزرگ و مادربزرگ فرهنگی، گل سر سبد دایی و خاله، امروز نا امید اسیر سیاهچال دیو شده باشد.

ریحانه جان آنروزها من خیلی غمگین بودم و این مادرت بود که به من قدرت و جسارت بازی کردن و روی صحنه رفتن را می داد، این مادرت بود که غصه ی من، فاطی حامله و افسرده را می خورد، این مادرت بود که از خاله مهربانش که ماما بود خواست تا برایم بیمارستان برای زایمان ردیف کنه و خودش پسرم را علی گویان به دنیا بیاورد، پسری که بند ناف چند دور به گردنش گره خورده بود و اگر مادرت نبود و خاله اش، شاید پسر رعنا و رشید بیست ساله ام هم الان نبود.
اما امروز که تو، ریحانه جباری، دختر شعله پاکروان، بازیگر و کارگردان، محقق و مدرس تئاتر در پشت میله های زندان در نوبت مرگ کفتار اعدام نشسته ای چه می توانم به مادرت بگویم ، جز بغضی در گلو و اشکی حلقه زده در چشمانم.

روی سخنم با توست ، ریحانه جباری هنرمند، دختر بازیگر و بازیگوش! دختر کوچولوی دانشکده هنرهای زیبا، دختربچه ای که در 9 سالگی بر روی صحنه رفت تا نقش اصلی نمایش عروسکی "رویای شبانه" را درفستیوال بین المللی نمایش عروسکی تهران بازی کند. سخنم با بازیگر نقش دخترکی است که از تنهایی و شب می ترسید و در یکی از شبهایی که تنها بود و وحشتزده، ماه و ستاره ها به دیدنش می ایند و با رقص و سرود و صحبت به دخترک ثابت می کنند که شب ترسناک نیست. ریحانه جان این نمایش به کارگردانی مادرهنرمندت شعله پاکروان بود و منهم یکی از عروسک گردان ها، وقتی شعله گفت که بازیگر نقش دخترک نمایش تو هستی، من تعجب کردم، مگر می شود از کودکی نه ساله انتظار بازی در چنین نقش پر تحرک و سختی را داشت، تمرین ها بیشتر تو خونه ی شما بود، همه گروه جمع می شدیم،
و این تو بودی که با جدیت و دیسپلین یک هنرمند حرفه ای بازی می کردی ، می خواندی و با ماه و ستاره ها حرف می زدی و در نهایت اجرای موفقیت آمیز نمایش در فستیوال عروسکی با هنرنمایی تو و کارگردانی مادر نازنینت،
ریحانه جان حالا شب تو چگونه می گذرد، آیا در پشت ان میله های خاکستری، آیا در این بازی تیره و تارزندگی هم ماه و ستارگان به خوابت می آیندتا تو را از وحشت تیرگی شبانه برهانند،

روی سخنم با توست ریحانه جباری، بازیگر خردسال سریال های اقای اصغر فرهادی، برنده ی سرشناس اسکار، آیا آقای فرهادی که دل بر پیرمردی الزایمری می سوزاند، با خبر است که غنچه ناشکفته سریال هایش باز نشده در حال خشکیدن است.

ریحانه جان، چطور، قاضی های بی انصاف و دادستان های بیدادگر دلشان آمد که خانواده شریف تو را خانواده ای لاابالی بدانند، تویی که بیشتر افرادخانواده ات تا سه نسل دارای تحصیلات عالیه بودند، تویی که مادرت فقط به دلیل حامله بودنش، به دلیل شرم از شکم بزرگش، بر عکس من بی شرم هفت ماه حامله بر روی صحنه بازی کردم و سماع رقصیدم، هفت ماه تمرین نمایش بلبل سرگشته را تعطیل کرد.

بعضی وقتها از غصه خنده ام می گیرد که تو را در دادگاه سگ باز خواندند، تویی که در کوچه و محل می گشتی تا حیوانات زخمی را پیدا کنی ، به درمانگاه ببری و در خانه از آنها مراقبت کنی، کاری که اگر در مملکت اینور آبی می کردی،شاید به پاس دوست دار و حامی حیوانات بودن مدالی هم می گرفتی.

ریحانه جان، اما آن مرد، همان که با کاندوم و زور و داروی بیهوشی و پول آمد، هیچوقت نفهمید که دختری مثل افقی بسیار وسیعتر از همه خیال های او دارد، کاش آتش به رویاهایت نمی زد با خیال های باطلش.

ریحانه جان ، شاید ندانی که آدم های زیادی در دنیا هستند که دل نگران تو و دنبال نجات تو هستند،

دلمان برای رامین تنگ شده ....


مادر یکی از پنج مرزبان ربوده شده ایرانی گفت: خیلی دوست داشتم پسرم(رامین حضرتی) در لحظه تحویل سال کنارمان بود.
سه روز قبل سالروز تولد فرزند جوانم بود، پسرم تازه ۲۰ سالش تمام شده است.

مینویسم ٔبر در هر کوی و برزن ننگ ٔبر اعدام !

هفت سینی برای ریحانه جباری

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

ﺍﻭﺝ ﻣـﺮﺩﺍﻧﮕـﯽ ﻧﺴﻞ ﺟﺪﯾـﺪ ﺭﺍ ﻭﻗﺘـﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ

ﺍﻭﺝ ﻣـﺮﺩﺍﻧﮕـﯽ ﻧﺴﻞ ﺟﺪﯾـﺪ ﺭﺍ ﻭﻗﺘـﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ

ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ : ﭘﺴﺮﯼ ﺑﺎ ﻧﺎﺯﮎ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﺍﯾـﺶ ﺑﺎ ﺗﻠﻔـﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺠﻨـﺲ ﺧﻮﺩ، ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔـﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . - ﺍﻭﺝ ﻣﺮﺩﺍﻧــﮕﯽ ﻧﺴـﻞ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﻓﻬﻤﯿـﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ : ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﻼﻩ ﮔﯿﺲ، ﻣﻮﺑـﻨﺪ، ﻭ ﮔﻮﺷـﻮﺍﺭﻩ ، ﺑﺎ ﺍﻓﺘﺨـﺎﺭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . - ﺍﻭﺝ ﻣـﺮﺩﺍﻧﮕـﯽ ﻧﺴﻞ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﻭﻗﺘـﯽ ﻓﻬﻤـﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾـﺪﻡ : ﭘﺴﺮﯼ ﺗـﻮﯼ ﺩﻋﻮﺍ، ﺟﺎﯼ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻥ، ﺟﯿــــﻎ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ! - ﺍﻭﺝ ﻣـﺮﺩﺍﻧـﮕـﯽ ﻧﺴﻞ ﺟﺪﯾـﺪ ﺭﺍ ﻭﻗـﺘـﯽ ﻓﻬﻤﯿـﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾـﺪﻡ : ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﻗﯿـﻖ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺯﻧـﺪﮔـﯽ ﺍﺵ، ﺑﻪ ﺁﯾﻨـﻪ ﺯﻝ ﻣﯿـﺰﺩ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮﻣـﯿﺪﺍﺷﺖ . - ﺍﻭﺝ ﻣـﺮﺩﺍﻧﮕـﯽ ﻧﺴﻞ ﺟـﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﻭﻗﺘـﯽ ﻓﻬﻤـﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾـﺪﻡ : ﯾﮏ ﭘﺴـﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧـﯽ ﻓﻘﻂ ﻣـﺎﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫـﺮﺵ ﺭﺍ ﻧـﺎﻣﻮﺱ ﺧـﻮﺩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ، ﻧـﻪ ﺗﻤـﺎﻡ ﺩﺧﺘـﺮﺍﻥ ﺍﯾــﻦ ﺳـﺮﺯﻣﯿــﻦ ﺭﺍ . - ﺍﻭﺝ ﻣﺮﺩﺍﻧـﮕــﯽ ﻧﺴﻞ ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﻭﻗـﺘـﯽ ﻓﻬﻤﯿـﺪﻡ ﮐـﻪ ﺩﯾـﺪﻡ : ﭘـﺴـﺮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﯿﺒـﺶ ﺑﺒﺨﺸﺪ، ﺗﺎ ﻫـﺮ ﺷﺐ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺧـﺘﺮﺍﻥ ﺷﻬﺮﺵ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺧـﻼﺻـﻪ ﺍﻭﺝ ﻣـﺮﺩﺍﻧـﮕـﯽ ﺍﯾﻦ ﻧـﺴﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧـﯿﻠـﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﯾــﺪﻡ ... ﭘـﺴﺮ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦِ ﻣــﻦ، ﺑﻬﺘـﺮﯾـﻦ ﺩﻋﺎﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾـﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳـﺖ ﮐﻪ : "ﻣﺮﺩﺍﻧـﮕـﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫـﯽ " ﮐﻪ ﺍﮔـﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫـﯽ ﺩﯾـﮕﺮ 
ﻫﯿـﭻ ﻧـﺪﺍﺭﯼ ....