۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

یادش به خیر کودک بودیم


یلی وقتها غرق در دنیای فانتزی میشوم
یادش به خیر کودک بودیم
پدر پول خریدن دوچرخه نداشت اما چرخ ارزان بود
سر گرم بودیم با چوب و لاستیک کهنه دوچرخه پسر همسایه
پدرش مرد خوب و بخشنده ای بود
همیشه آنقدر غذا اضافه می آوردند که می انداختند دم در و غذای شام ما میشد
اکنون که پا گرفته ام میدانم که مرد همسایه بخشنده نبود
ما زیاده از حد قانع و ساده و خوش بین و دل پاک بودیم
امروز که روباهی بین شغالهای همسایه شده ام
ته مانده غذا را وقتی دم در میگذارم رویش نفت میریزم که همسایه که هیچ...گربه ها هم از آن نفعی نبرند
دیربازیست که مردم شهر من با شرافتها را کافر میدانند...
خوشحالم که روز به روز پیش نگاهشان مومن تر نمایش داده میشوم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر