۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

همدم شیخ شهر!




یکی با شیخ شهر بود یار جانی
ز ایام کهن وز نو جوانی
نه خود بود مرد بازار و سیاست
نه شیخ بود شیخ و پیشه روضه خوانی
جوان بودند و او چشمش به مادر
که نانی تهیه و بنهد به خوانی
رفیقش طرح کات از بهر حوزه
همیشه نان برایش لن ترانی
مگر روزی که او را بنده ای خاص
به خدمت گیرد و او را تکانی
کند آماده اش علم فقاهت
بیاموزد ز احکامش نشانی
کنون سیّاس این، آن هادی خلق
به ملکی غرقه در جهل و ندانی
کشید دست بر شکم سیاس و با شیخ
بگفت شوخی کنان گویم فلانی
عجب گرزی زدم بر بخت و شانست
که پر رونق گشود بهرت دکانی
بهشتت در گشودم در عوض تو
به من فردوس و جنت، حوریانی
عمود شق القمر کون تو معجز
نگارش بس مهییج داستانی
که تاریخ بشر کم داردی یاد
در این دوران و عهد باستانی
کنون خلقی عمود در دست و چون تو
هزاران در پی باغ جنانی
در این بین امتی سگ دو زنانند
ز ما غافل پی یک لقمه نانی
فساد من و تو گردیده فرهنگ
نه فکر چاره کس نی کس توانی
من و تو تا ابد در عیش و نوشیم
ربائیم هر کسی را مال و جانی
***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر