۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

نوری زاد در پست امروز خود نوشت: نوشته های امروز خود (چهاردهم آذرنود و دو) را تقدیم می کنم به: مادرانِ چشم براه، مادران داغدار، مادران بی نصیب، مادران خاوران..

دیروز این مادرِ چشم براه، چشم ازاین دنیا برگرفت و رفت تا مگر چشم به عالمی دیگربگشاید. تا مگر درعالمی که همگانِ ما ازچند وچون آن بی خبریم، چشمش به جمال فرزند گم شده اش روشنایی گیرد. من که نوری زاد باشم، اطلاع چندانی از فرزند این بانو ندارم. ازدکترمحمد نصیری، که اکنون ده سال است به زندان رفته وهیچ از او خبری نیست. آنچه می دانم این است که وی دانشمندی بوده که با سپاه و وزارت دفاع همکاری می کرده. یک روز او را برای پاره ای توضیحات به یکی ازدستگاههای اطلاعاتی فرا می خوانند. او – دکترمحمدنصیری – باتفاق برادرش به آنجا می روند. دکترداخل می شود و برادربیرون می ماند. ساعاتی بعد به برادرمی گویند: شما بروید خانه. او – دکترمحمد نصیری – می آید. برادر، این سخن مأمورانِ معذور را پذیرفت اما هرگز دیگر چشمش به جمال برادرنیفتاد. و چشم مادرنیز. عده ای می گویند درهمان سالهای نخستِ زندان، دکترمحمد نصیری را اعدام کرده اند. بجرم جاسوسی. مادر چه می گفت: گلی به گوشه ی جمالتان. اما چرا دادگاهی اش نکردید؟ چرا فرصت دفاع به او ندادید؟ چرا به التماسهای ده ساله ی من وقعی ننهادید واجازه ندادید یک مادر برای آخرین بار صدای فرزندش را بشنود؟ چرا جنازه اش را تحویل من ندادید؟ یا اگرخودتان زحمت دفنش را کشیده اید، چرا ردی ازمزار او به ما نمی دهید؟ یا اگرزنده است، چرا خبرمان نمی کنید؟ مگرشما خودتان مادر ندارید؟ مگر خودتان پدرنیستید؟ مگرنمی دانید چشم انتظاری یک پدر، یک مادر، سخت فرساینده است. ومن، دراین ده سال بقدرسی سال فرسودم. واکنون این من. که رفته ام. پس خیالتان راحت. دیگرمادری نیست آه بکشد. شما مگرهمین را نمی خواستید؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر