۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

می دانی من کیستم ؟ میشناسی مرا ؟ زنی در این سوی جهان

می دانی من کیستم ؟ میشناسی مرا ؟ زنی در این سوی جهان جان میدهد هر آن برای یک لبخند تو برای شیرینی کامت برای روزهای خوشت زنی این گوشه جهان دستش سیاسی شده است جرمش عقیدتی است نامش اما مدنی نیست ! زنی این گوشه جهان با تمام دوست داشتن هایش تنهاست تنهای تنها نام تو را میخواند نام آنها را میخواند می سوزد از برای عشق تو از برای یاران در بند از برای پر پر شدن گلهای این خاک زنی که اسیر واژه های متناقض است شادی میخواهد اما درد می نویسد تو را دوست دارد اما درد می نویسد تو را خود را همه را نمیداند نمیداند سیاسی ها دل خوشند هر آن به یک بازی ساده خوش میشود خیالشان و مایی که ته درد را به در کرده ایم نیک میدانیم چه میگذرد اما این جمله های بی ثبات به تو که میرسند میشوند عشق میشوند دیوانگی میشوند دلدادگی و زنی این سوی خانه ها از تو میسراید و تو نیک میدانی احساسش را و این شده تاریخ من در خیابان ها که قدم میزنم کودکان فقیر را که می بینم مردان زحمت کش و کارگر زنانی که دست فروشی میکنند بغض میکنم گلویم درد میگیرد و می آیم این جا برای تو مرثیه های سوزناک سر میدهم و اما تو میروی ! کسی نمیداند من دیوانه از چه ها که نمی سوزم ؟ کسی نمیداند که این من بد بخت بازیگریست که کمی فراتر از زیر پوست را درک میکند ! اه این کارگردان بی صفت اه به آنکه مرا برای بازی انتخاب کرد و این سناریوی لعنتی که اشک هر مخاطبی را چون سود سوز آور در می آورد ! آغوشت را طلب میکنم از پس تمام این دردها به تو که میرسم میشوم عاشقی آسیمه سر اما افسوس که نمیدانی شرح دیوانگی مرا ندیده ای نشنیده ای شاید افسانه ها روزی عشق مرا به تو به نیکی به تصویر در آورند و افسوس آنگاه من پیرم و سپید موی اما عصایی ندارم چون اعتمادی ندارم ! خم و مغموم برای نبودن با تو من در رخوت روزها میشوم اسیر در پیری شاعرانگی هایم که هیچ گاه هیچ ناشری نمیکندم نشر ! میدانی اگر نبودی مرده بودم ؟؟ میدانی وقتی آمدی عشق معنا شد ؟ میدانی آن زمان که گفتم به تو عادت کرده ام و تو گفتی من که عاشقت شدم چه ؟!! پرده از احساسی برداشتی که نمیخواستم رو شود ! و باز هم به یاد حسین می افتم به یاد مجید ها نمیدانم من دیوانه ام یا که روزگار همه چیزم آمیخته است میله ها میله ها سلول های انفرادی میخواهم گریبانم را پاره کنم سر میزنم به آسمان پیشانی اش کوتاه است گویی همه میدانند که بختش سیاه است و من میشوم اسیر این هجویات بی پایان تو اما در آن سوی جهان یادی از من نمیکنی ! ببین نشیبی دارم ببین هر روز از تو هبوط میکند این من دیوانه هر روز چشم میدوزم به این چراغ ها تو چه میدانی که زن بودن یعنی چه ؟!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر