۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

Free Maryam Shafipour



به آتش نگاه می کنم. چقدر اینجا این روزها یک هو سرد می شود. راستی الان ساعت چند است؟ الان چه کار می کنی؟ بلند شده ای؟ داری بافتنی می بافی؟ الان کدام از لباس هایت را پوشیده ای؟ الان نشسته ای روی تخت زبان میخوانی؟ الان در هواخوری با بهار چه می گویی؟ غذا چه می پزی؟ حالا 130 روز گذشته و دل ما پیش تو جا مانده است. می گویند اینقدر لاغر شده ای که همۀ لباس ها به تنت زار می زند. ساعت چند است؟ اصلا چه فرقی می کند وقتی بی تو همۀ ثانیه های این روزها بوی نا می دهد؛ بوی کهنگی! سرمای هوا مرا به آتش نزدیکتر می کند ولی باز گرم نمی شوم. گرم نمی شوم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر